(قصههایاینجوری) خرسی تنبلک دراز کشیده بود توی آفتاب. عرق می ریخت ولی از جایش تکان نمی خورد. فقط غرغر می کرد «آخ گشنمه! شکمم خالیه!». یکهو چوب طلا از آن بالا افتاد روی شکمش و گفت: جادو میکنم از همه رنگ، رنگ و وارنگ. زود یه آرزو کن تا نرفتهام. تنبلک خوشحال شد و گفت: یه درخت عسل میخوام. چوب طلا هم چرخی زد و یک درخت عسل ظاهر کرد . گفت: «خوبه؟»
تنبلک نگاهی به سرتاپای درخت کرد و گفت:«خوبه ولی قدش خیلی درازه دستم به عسل نمی رسه. درخت گفت: خوب از درخت برو بالا تو خرسی می تونی. تنبلک خمیازه کشید و گفت من تنبلکم. برم بالا خسته میشم. یه آسانسور می خوام. چوب طلا چرخی و یک آسانسور ظاهر کرد.
تنبل ترین کسی که تا به حال دیده اید چه کسی بوده؟ و چه تنبلی هایی کرده است؟ من کسی را می شناسم که از تنبل ترین تنبلی که تو دیده ای هم تنبل تر است. تنبلی هایی هم کرده که تا به کسی همچین تنبلی هایی ندیده. تازه شکمو هم هست.
تنبل باشی٬ شکمو هم باشی اوضاع خیلی قاتی پاتی می شود. برای اینکه دقیق تر بدانید اوضاع چه جوری می شود باید کتاب خرسی تنبلک را بخوانی. داستان چوب طلایی که همه خواسته های خرسی تنبلک را برآورده می کند اما خرسی تنبلک باز هم بهانه می آورد. این کتاب برای کودکان گروه سنی الف و گروه سنی ب مناسب است.
لاله جعفری نویسنده و کارگردان٬کتاب (قصههایاینجوری) خرسی تنبلک را نوشته و انتشارات محراب قلم اولین ناشر خصوصی پس از انقلاب٬ آن را چاپ و منتشر کرده است.